فوتر کمک
از گوشه و کنار خاطرات، به یاد نمایشگاه کتاب تهران
یک بار خاله گفته بود: «نمایشگاه کتاب میروید برای چه؟» و به شوخی یا جدی گفته بودم: «برای دیدار!»
نمایشگاه کتاب در تمام این سالها برای من جایی برای دیدار هم بوده. دیدار با دوستان وبلاگنویس، دوستان مجازی و کسانی که شاید در سال یک یا دو بار فرصت دیدنشان را پیدا میکردم.
اگرچه امسال نمایشگاه کتاب مجازی است و اگرچه در بهمنماه دارد برگزار میشود، اما دلم برای دیدارهای نمایشگاه تنگ شده. نشستهام و عکسهای فولدر وبلاگ را نگاه میکنم. در یکی از عکسها با بچههای رادیو کنار هم ایستادهایم. من پیراهنی زرشکی تن کردهام و موهایم تازه دارد جوانه میزند. نمیدانم چه مرضی داشتهام که موهایم را از ته کوتاه کردهام و همین بر زشتیام افزوده. عکس ترکیبی از آدمهای عجیب و غریبی از تمام شهرهای ایران است.
بانوچه از بوشهر آمده، دکتر سین از شاهرود، من از کاشان آمده بودم. زهرا (که همه خالهی آقاگل صدایش میزنند و او حرصش میگیرد) از همدان آمده، حریر دانشجوی خوارزمی است و برای اینکه یک روز را با ما باشد، با هزار ترفند صبح زود از خوابگاه بیرون زده و حتا کمی بیشتر از من که از کاشان آمدهام توی راه بوده. علی گوهری یزدی است. مدت زیادی از دوستیمان با هم نمیگذرد. اما تمام این دو روز نمایشگاه را باهم میگذرانیم و از هر دری حرف میزنیم. سوسن و محسن خیلی وقت نیست که ازدواج کردهاند. ساکن تهران هستند و در عکس کنار هم ایستادهاند. یک ازدواج کاملاً وبلاگی. و یاسمین که تازه نزدیکیهای ظهر بود رسید. خسابی خسته بود و جای پارک گیرش نیامده بود. اما با دوربین اوست که این عکسها را ثبت کردهایم.
در عکس بعدی کنار جمع دیگری ایستادهام. عصرگاه همان روز پجشنبه است. اینبار من هستم و همایون و زهرا (که همان زهرا صدایش میکنند.) وحید هم به جمع ما اضافه شده. فاطمه هم باید باشد که نیست. از عکس گرفتن فراری است و هرکاری میکنیم تن به عکس یادگاری انداختن نمیدهد. رفتهایم یکی از همین پارکهای اطراف نمایشگاه. راستش حافظهی قویای ندارم که اسم پارک یادم مانده باشد. فقط یادم است که قدم میزنیم و قدم میزنیم و حرف و حرف و حرف. نمیدانم خاصیت این طور جمعهاست یا چیز دیگری است. اما لااقل مطمئنم لااقل اینقدر آدم پرحرفی نیستم. برعکس اغلب در جمع ساکتم. با این همه در این دو روز به یک آدم حراف تبدیل میشوم. آدمی که نمیدانم تمام این سالها کجا پنهان بوده.
عکاس سومین عکس زهراست. باز کفرش درآمده که چرا خالهی آقاگل صدایش میزنند. نمایشگاه را پیچاندهایم و رفتهایم پارک لاله. یادم است که آدرس را بلد نبودیم و سرم میدان انقلاب گرم شده بود و یک ربعی دیر رسیدیم. شانس یارم بود که مهمان ویژهی جمع بودم و کسی چیزی نگفت. دکتر میم و حاج مهدی را اول بار آنجا میبینم. خورشید هم آمده که همان یک ربع نیم ساعت اول میرود و در عکس نیست. عارفه، زهرا، سارا راحله، و نگین هم هستند. جمع، جمع کوهگشت بچههاست. جمعی که هروقت از کوه رفتنهایشان عکس گذاشتهاند، اول به جمعشان حسودی کردهام و بعد یکی دوتا فحش ملایم برایشان تایپ کردهام و دست آخر هم قول دادهام بالاخره یکبار من هم همراهتان خواهم آمد. و البته که هیچوقت فرصتش نشده یا شاید هم من تنبل بودهام.
عکس آخر را از صفحهی اینستاگرام یکی از بچهها کراپ کردهام! جمع شلوغتری است. خیلی شلوغتر. سی چهل نفر وبلاگنویس جمعشدهایم روی چمنهای نمایشگاه. از زیر پایمان قطار مترو رد میشود و همه چیز به لرزه میافتد. عصر جمعه است. کنار علی ایستادهام. زهرا هم هست. در عکس خیلیها را نمیشناسم. اسم خیلی از وبلاگها را بار اول است که میشنوم؛ و مثلاً برایم عجیب است که کورکودیل یک دختر باشد یا وبلاگ توت فرنگی همان حسن سعادتی است. درجمع کمی غریبه به نظر میرسم. البته چه کسی در این جمع غریبه نیست؟ تازه این دم عصر است و خیلی از بچهها رفتهاند. صبح اول صبح، وسط ایستگاه مترو خیلی بیشتر از اینها بودیم. هر غریبهای که از راه میرسید، چپ چپ نگاهمان میکرد و یقین پیش خودش میگفت: «اینها را باش! چقدر سرخوش.»
از جمع سرخوش آن روزها و آن سالها حالا فقط تعداد کمی را میخوانم. یا بهتر است بگویم تعداد کمی هستند که هنوز مینویسند. بعضیهاشان از ایران رفتهاند. بعضیها عروس و داماد شدهاند. از خیلیها مدت زیادی است خبری ندارم و البته با خیلیها هم هنوز با افتخار دوست و همراهم.
میدانم امروز و فردا دیگر بچههای وبلاگنویس هم یادی از آن روزها خواهند کرد. نمایشگاه کتاب و این سبک دیدارها خاطرهی مشترک بسیاری از ما وبلاگنویسهاست. و میدانم که خیلی بهتر از من هم دربارهاش خواهند نوشت. برای همین است که خواستم پیشدستی کنم و زودتر از همه چند کلمهای از خاطرات آن روزها بنویسم.
پ.ن: چون در عکسها زشت افتادهام و البته مطمئن هم نیستم دوستانی که در عکس هستند، راضی به انتشار عکسها باشند، پس به این تک عکس اکتفا کنید: یادگاریهای نمایشگاه کتاب، اردیبهشت ۹۷.
گاهی در جریان دیدارهاتون قرار میگرفتم. یکی دوبار هم دو تا دوست عزیز گفتن بیا که خیلی جالبه. 🙂
نیامدی و دیر شد 🙂
.
اگر دست تقدیر راه فراری برامون گذاشت و باز از این دیدارها امکان پذیر بود، بیا حتماً. خوش میگذره.
من خیلی بعدتر عکسا رو دیدم و تقریبا کسی رو نمیشناختم.
وقتی هم یکییکی بهم معرفی میشدن کلی ذوق میکردم که عه فلانی این شکلیه پس:)
چقدر من سال ۹۸ حسرت خوردم بابت کنسل شدن سفرم اونم دقیقه نود و هنوز یادش میوفتم به باعث و بانیاش تف و لعنت میفرستم.
امیدوارم سالی که میاد بهتر تا کنه باهامون و تهش به چند تا عکس یادگاری و کلی خاطره خوش منتهی بشه.
قبل از اینه بچهها رو از نزدیک ببینم، یه وقتایی لحن و تصویری هم ازشون داشتم. جالب اینه که برای چند نفر لحن و تصویری که ازشون ساخته بودم، خیلی تفاوتی با خود واقعیشون نداشت. 🙂
.
امیدوارم زودتر دست از سرمون برداره این بیماری. امیدوارم زودتر باز هم از این دیدارها داشته باشیم.
یادش به خیر چقدر غبطه میخوردم به اون جمع و اون دیدار!
خاطره هم چیز عجیبیه…
خوشحالم هنوز می نویسی آقا گل.
ممنونم یاسون. 🙂
ممنونم که میخونی.
امیدوارم به زودی این غبطه خوردنه حذف بشه و به شادی دیدار منتهی بشه.
ولی من حتی اگر بودم فکر نمیکنم اینقدر خاطره شیرینی میتونستم داشته باشم. چون هیچ کدوم از اون آدما رو نمیشناختم و اونا هم منو نمیشناختن. به جز این دو سال اخیر، در کل بلاگر آروم و ساکتی بودم یه گوشه مینشستم ماستمو میخوردم:)
سال اولی که رفته بودم نمایشگاه، توی اون جمع بزرگ فقط حریر رو از قبل دیده و میشناختم.
توی جمع هم خورشید و صبا رو زودتر از همه شناختم. بقیه تا حد زیادی ناآشنا بودن. اما خوش گذشت. 🙂
و جالب اینکه بعضی از آشناییها درست بعد از این دیدار رقم خورد برام.
خاطره جالب و شیرینی بود. حتی اون اولش که رفتم تو نمازخونه ترمینال گرفتم خوابیدم.
:)))
یا وقتی که اسنپیه گم و گور شده بود توی راه. منتظر بودیم که برسی و نمیرسیدی.
سلام و درود آقاگل عزیز
از ایندست خاطرههای قشنگت افزون باد سعیدجان !
تابلوخط بالای کتابها مالِ خودته ؟
برای من هم سال ۸۶ ک ایران بودم همینطور بود !
تهیهی کتب جدید (تنقلات ذهنی) + دیدار با دوستان مجازی ک حداقل استفادهاش برای من ، شناخت بهتر و محکمتر شدن رابطهی دوستی با برخیشون و الککردن برخی دیگهشون بود 🙂
درمورد عکسهای و معذوریات اخلاقی هم درست عمل کردی مهندس جان ولی باید تمامی ما مصرف کنندگان مجازی بدونیم ک شیشهای تر از این حرفها شدیم تو دنیای سایبری !
شاد و سلامت و نویسا مانی
سلام.
اون خطنوشتههای روی دیوار یادگاریهای دوران خوابگاهه. حسن هم اتاقیم بود. بوشهری بود و دستخط خیلی خوبی داشت.
اون «به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم» رو پشت یکی از پوسترهای دانشگاه نوشته بودیم. سال آخر بود و مدت زیادی زده بودیمش روی دریچهی کولر که موقع زمستون ازش باد نیاد. با رسیدن بهار، من از دریچه کولر کندمش و زدمش بالای تختم. روزهای آخر دانشگاه هرکسی میاومد توی اتاق، ازش میخواستم روی این پوستر یک بیت شعری چیزی به یادگار بنویسه. بعدش هم با خودم آوردمش و هنوز هم توی اتاق جدید روی دیواره. 🙂
دستخط کناریش هم یادگاری خود حسن بود. که البته خیلی توی عکس شعرش پیدا نیست. این دو بیت از حافظه: «سحرم دولت دیدار به بالین آمد/ گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد. قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام/ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد.»
.
آره. توی فضای مجازی و به خصوص اینستاگرام زیاد پیش میاد که عکسها دست به دست بچرخه و اینها. اما به شخصه دوست نداشتم نقشی در این کار داشته باشم.
.
ارادتمند. 🙂