فوتر کمک
نمیدانم فیلم مستر نوبادی را دیدهاید یا نه، فیلم داستان زندگی پیرمردی است ۱۱۸ ساله که آخرین انسان میرای روی زمین است. روایت زندگی نیمو از یک ایستگاه قطار آغاز میشود. پدر و مادر نیمو از هم جدا شدهاند و حالا نیموی ۹ ساله باید بین ماندن با پدر یا همراه شدن با مادر یکی را انتخاب کند. نخستین انتخاب سخت زندگیاش.
داستان به همین یک انتخاب ختم نمیشود. آقای هیچکس، روایت همین انتخابهاست. چیزی که من اسمش را میگذارم «درخت زندگی».
اگر سادهتر بنویسم، میشود اینکه در زندگی بارها و بارها بر سر دوراهیهای مختلفی قرار میگیریم و ناچاریم از انتخاب. اگر بحث تقدیر و جبر را کنار بگذاریم، مجموع این انتخابهاست که مسیر زندگی ما را شکل میدهد و خب، چه بسا اگر امکان عقبگرد و انتخاب مسیر A به جای مسیر B یا بالعکسش وجود داشت، مسیر زندگی ما هم زمین تا آسمان متفاوت میشد. چیزی شبیه روایت زندگی نیموی ۱۱۸ ساله در همین فیلم بالا.
حالا چه اتفاقی افتاده که ساعت هفت صبح روز چهارشنبه دارم به چنین چیزهایی فکر میکنم؟ راستش همه چیز از دیشب شروع شد. با «ز» و «ح» دربارهی امکان بازگشت به گذشته صحبت میکردیم و من هروقت چنین بحثی به میان میآید، اعتراف میکنم بزرگترین اشتباهم در مسیر زندگی خواندن ارشد بوده. خواندن ارشد اشتباه اولم بود و ادامه دادن مهندسی شیمی اشتباه دوم و رفتن به کرمان اشتباه سوم. (و البته این رشته تا شش و هفت هم جا دارد!) مجموعی از اشتباهات که اگر امکان بازگشت زمان وجود داشت، دوست داشتم برگردم به بیست و دو سالگی و دیگر این مسیر را انتخاب نکنم.
خلاصه دیشب هم همین بحث را پیش کشیدم. اما وقتی بیشتر به این مسیر و این انتخاب فکر کردم، یادم افتاد به همان روزهای بیست و دو سالگی. به اینکه یکی دیگر از انتخابهایم آزمون استخدامی نیروی دریایی بود. (مربوط به یک ارگان خاص.) حتا یادم است فرمهای استخدامیاش را پر کرده بودم و نامهنگاریهای اداریاش را هم پیش برده بودم. اما وسطهای ترم یک ارشد قیدش را زدم و بیخیالش شدم. ترجیح دادم بمانم و ارشد را ادامه دهم. لابد به امید آیندهای روشنتر.
وقتی به روزهای بیست و دو سالگی فکر میکنم، به اینکه اگر ارشد نمیخواندم چه میشد، به قطع یکی از اصلیترین انتخابهایم همین آزمون استخدامی بود. انتخابی که درخت زندگیام را سرتاسر دچار تغییر میکرد. بهطبع در آن صورت دیگر نه دل و حوصلهای برای کتابخواندن داشتم و نه هرگز به سمت تولید محتوا میآمدم. احتمالاً دیگر کاشان هم نبودم و یکی از شهرهای جنوبی یا شمالی خدمت میکردم. دیگر اینکه ممکن بود ازدواج هم کرده باشم و خب هشت سال فرصت کمی برای فرزندآوری هم نیست. البته همهی این خیالات باز در ادامهی همان درخت زندگی است. در ادامهی تمامی تصمیمهای دوگانهای که میشد در بین راه گرفت یا از آنها عبور کرد.
راستش وقتی به این همه تفاوت دیدگاه و تفاوت مسیر زندگی فکر میکنم، از اینکه مسیر A را به B ترجیح دادم خوشحالم. نه اینکه گربه دستش به گوشت نمیرسد و اینها، نه! با این آگاهی محیطیای که در این زمان دارم، صادقانه و با اطمینانخاطر مینویسم که از سعیدِ در مسیر B لذت نمیبردم. از نوع زندگیاش تا نوع نگاهش به زندگی برایم چندشناک است و به لعنت خدا هم نمیارزد.
اینها را نمینویسم که انتخاب اشتباهم در بیست و دو سالگی را توجیه کنم. بازهم معتقدم در بازهی بیست و دو تا بیست و چهار سالگی اشتباههای بدی در زندگی داشتهام. بازهم معتقدم میشد بهتر بود. میشد مسیرهای بهتری را رفت و انتخابهای عقلانیتری داشت. اما اگر قرار باشد مجموع تمامی این انتخابهای درست و نادرست مرا در این موقعیت و این سرشاخه از درخت زندگی قرار دهد، در مجموع از چیزی که هستم رضایت دارم.
البته هیچ بعید نیست اگر مسیر B را انتخاب میکردم، باز همین آسمان و ریسمانها را به هم میبافتم و نتیجهای دیگر میگرفتم. به هرحال ما آدمهای خوب و قشنگ دوست نداریم بد جلوه کنیم. دوست نداریم قبول کنیم گاهی همه چیز اشتباهی است. دوست نداریم دیگر. چه میشود کرد؟
پ.ن:
در مورد درخت زندگیتان چه فکر میکنید؟ اگر امکان بازگشت زمان وجود داشت، حاضر بودید کجای زندگی مسیرتان را تغییر دهید؟ با علم به اینکه هر تغییر کوچکی ممکن است تمام زندگیِ الانتان را عوض کند. باور کنید اصلاً انتخاب سادهای نیست. لااقل برای من رسیدن به نتیجهای مطمئن نزدیک به شش سال زمان برد.