فوتر کمک
یک:
در شلوغیهای پاییز بود که فاطمه دربارهی بزرگتر شدن کمکس و ایدههایی که داشت برایم گفت. گفت و گفت و گفت و دست آخر دعوتم کرد از همان روز به بعد، نه فقط به عنوان یک نویسنده که به عنوان سرتیم محتوا کنار کمکس باشم. دروغ چرا، من آدم مسئولیتپذیری نیستم. لااقل در این بیست و چند سال نبودهام. تا جایی که یادم است، همیشه نفر دوم و سوم بودن را دوستتر داشتهام. همیشه ترجیحم این بوده بار مسئولیتی روی دوشم نباشد و دستآخر کسی بازخواستم نکند و کاسهکوزهها را روی سرم نشکند. اما پیشنهاد فاطمه و قوتقلبهایش سبب شد از منطقهی امنم فراتر روم و پیشنهادش را قبول کنم. کاری را بپذیرم که توانایی انجامش را تا آن لحظه و آن روز در خودم نمیدیدم. یعنی نفر اول بودن در تیم را.
حالا بیشتر از یک سال میگذرد که با فاطمه و این تیم همراهم. کمکس بزرگتر شده و جای خودش را به رابین داده. اگر روزهای اول پنج شش نفر بودیم، حالا بیشتر از چهل نفریم. دوشادوش کمکس و رابین من هم بزرگتر شدهام.(لااقل به اندازهی یک سال!) راههایی را رفتهام و چیزهایی را تجربه کردهام که در فکرم نیز نمیگنجیده. امشب نشستهام و تمامی این مسیر یک ساله را توی ذهنم مرور میکنم. راستش گیر و گور و بالا و پایین کم نداشتهام در این یک سال. اما درنهایت از انتخاب این مسیر و بودن در کنار بچههای رابین بیاندازه خوشحالم. از تمام تجربهها و لحظات تلخ و شیرینش تا تمام چیزهایی که در این مدت یاد گرفتهام.
دو:
عجیب است که باز پای پاییز وسط است. دوباره روزهای شلوغ پاییز و دوباره دیدن شمارهای که انتظار دیدنش را نداشتم. اینبار عمو از بازگشایی دوبارهی کتابخانه کاج برایم گفت و بعد دعوتم کرد تا در کاج کمکحالشان باشم. قرار بود یک یا دو روز در هفته را بروم کاج و در چرخاندن کتابخانه کمک کنم.
بگذارید اعتراف کنم از شنیدن این پیشنهاد چقدر خوشحال بودم. راستش در یک دنیای فانتزی یا یک جهان موازی (جایی که لااقل در آن سنگ روی سنگ بند شود) دوست دارم در یک کتابفروشی یا کتابخانه کار کنم. در این روزگار ناجوانمرد اما بعید میدانم این رویا عملی شود. لااقل درحال حاضر. و خب، دروغ چرا، با شنیدن پیشنهاد همکاری با کاج، خوشحال بودم. به خصوص اینکه از دورکاری و ماندن در خانه، آن هم خانهای که متعلق به خودم نبود و گاهی شبیه میدان جنگ بود تا خانه، خسته بودم و دلم محیط تازهای میخواست.
با این همه خواستنِ از تمام وجود، اما همینکه تماس را قطع کردم، باز نگرانیهای یک سال پیش به سراغم آمد. راستش برای چند دقیقهای با تردید در و دیوار را نگاه میکردم. باید قبول کنم یا نه؟ از عهدهی این مسئولیت برخواهم آمد یا نه؟ اینبار ولی یک چیز فرق داشت. نمیفهمیدم چه چیزی. هنوز هم نمیفهمم. اما میفهمم که سعیدِ پاییز ۱۴۰۰ با سعید پاییز سال قبل زمین تا آسمان متفاوت شده. نمیدانم نظر آدمهای دور و اطرافم چقدر با این نظر همسو است. اما خودم با تمام وجود این را حس میکنم.
نزدیک دو ماه است که یکشنبهها و سهشنبهها مهمان کاجم. یخم کم کم آب شده و دارم چیزهای جدیدتری یاد میگیرم. شاید یک ماه دیگر، شاید شش ماه دیگر و شاید پاییزِ ۱۴۰۱ دوباره آمدم و از حس و حالم نسبت به کاج هم گفتم. از اینکه دارم با کاج بزرگ میشوم و تجربهاندوزی میکنم.
وقتی به یک سال گذشته فکر میکنم، میبینم سعیدِ پاییز ۱۳۹۹ سعیدِ ساکت و آرامی بود که فقط داشت مسیری را طی میکرد. بدون اینکه بداند کجای مسیر است. بدون اینکه هدفی را دنبال کند. زندگی بود، جاری بود و ثانیه به ثانیه میگذشت. سعید ۱۴۰۰ اما میداند کجاست. هدف مشخصتری دارد و میفهمد به چه سمت و سویی میرود. بدون شک رسیدن از سعید قدیم به سعید جدید را مدیون این دوتجربهی بالا هستم. نخست مدیون کمکس و رابین و بعد هم مدیون کاج و رفقای کاجی.
خوندن بزرگ تر شدن آدم ها همیشه برام جذابه و مسیری که طی میکنن. شاید چون منم هیچوقت دوست نداشتم و ندارم نفر اول باشم (الان تشدید هم شده)، راحت تر بودم که یکی جلو باشه و من در آرامش کارم رو انجام بدم. منم به زور و اصرار دو ساله که شدم نفر اول تیم اما تجربه من مثل تجربه شما شیرین نبود و احساس بزرگ شدن ندارم و بالعکس معتقدم این مسیر کاملا اشتباه بود.
هنوز نمیتونم با اطمینان بگم چرا. شاید بخاطر هم تیمی هایی که بجای کار گروهی تا جایی که توان داشتن اذیتم کردن و خودشون باری شدن روی بار سنگینی که روی دوشم بود، یکی بخاطر حسادت، یکی بخاطر بیسوادی و تلاش نکردن برای یادگیری، یکی بخاطر بلد نبودن کار تیمی و … .
یا شاید به عهده گرفتن چیزی که خودش به اشتباه بزرگ شده بود. انگار دکمه ای بود که بعدا براش تنه و آستین اضافه شده بود و همه چیش بی قواره و زشت بود.
یا شاید من بلد نبودم و اگر آدم با تجربه تری بود، میتونست بهتر عمل کنه. البته با چند نفر که کار مدیریتی انجام دادن صحبت کردم و همه معتقد بودن به عهده گرفتن همچین چیزی اشتباه بوده و خودشون هم حاضر نبودن چنین مسئولیتی به عهده بگیرن چون همه چیش لنگ میزد، مثل اعضای ناکافی تیم برای همچین پروژه های بزرگی، بزرگ بودن خود کار و تجربه کم من، استرس زیادی که حوزه کاری فعلیم داره و … .
و متاسفانه بخاطر اینکه تو این مدت همه از عملکردم راضی بودن، حاضر نیستن کار رو ازم تحویل بگیرن و میگن کسی نیست که کار رو به عهده بگیره!
خلاصه که اینم یه تجربه است اما تجربه ای که امیدوارم ختم به خیر بشه چون همچنان با همون شرایط پیش میره، تونستم یه چیزهایی رو بهتر کنم و الان خیلی بهتر از قبله اما خب همچنان زیادی لنگ میزنه و هر روز هم بزرگتر میشه و کار بیشتر. من همه تلاشم رو کردم اما بیش از اندازه از خودم و حتی سلامتیم مایه گذاشتم و این کار درستی نبود و نیست.
شاید یه روزی منم از این مسیر و تجربیاتش نوشتم تا حداقل کسی این مسیر اشتباه رو نره!
کامنتم، خودش شد یه پست :)))
یک مسئلهای که هست، توی این مسیر سرتیم بودن و مسئولیت گرفتن، اینه که تو بتونی تیم خودت رو داشته باشی و بچینی. حق داشته باشی ترکیب رو اصلاح کنی یا به کل تغییر بدی. فکر میکنم همین باعث شده حس تلخی از این اتفاق بگیری. البته میگم، برای منم مسیر مسیرِ همواری نبودش. روزهای تلخ هم داشتیم و بازهم یحتمل تجربه میکنیم روزهای تلخی رو. اما خب یک مزیت مهمی که داشتم، همین اختیار تام و تمام در شکل دادن به تیم بود. و البته از همراهی و همگامی بچهها هم نباید ساده عبور کرد. واقعاً خوش شانس بودم که چنین رفیقهای خوبی در تیمم دارم.