فوتر کمک
یک ماه آزگار است در این شهر دراندردشت دنبال خانه میگردیم. خیابانی نیست که نرفته باشیم و بنگاهیای نیست که شمارهی تلفنش را توی گوشی نداشته باشم. این آخریها یک وقتهایی قاطی میکردم این چه کسی بود و آن یکی چه کسی. یک خرتوخری بود که گفتن نداشت. (با عذرخواهی از صنف محترم بنگاهداران که دراین لحظه میخواهم سر به تنشان نباشد.)
نتیجهی این یک ماه گشتن و گشتن نهایتاً شده است آشنایی با کوچه محلهایی که صد سال دیگر هم به آنجا سرنمیزدم. دریغ از یک نتیجهی مثبت. دریغ از پیدا کردن یک خانهی درست و حسابی. اینکه مینویسم درست و حسابی، فقط یک ترکیب دو کلمهای ساده نیست. همین دو کلمه چند فاکتور اصلی و اساسی را شامل میشود. ازجمله اینکه خانهاش برای زیستن آدمیزادِ دوپا مناسب باشد. دوم اینکه صاحبخانهاش مجرد جماعت را مجرم و خرابکار و فراری به حساب نیاورد. و سوم اینکه مورد پسند پسرخالهی گرامی قرار بگیرد. آقاجان، هیهات و فلک از این اختلاف سلیقهها.
البته نامردی هم نکنم. سه چهار مورد هم بوده که هردو رویش اتفاق نظر داشتهایم. حداقل سه مورد را یادم میآید. اولی را به خصوص. کنار یک آپارتمان چهار طبقه ایستاده بودیم و فکر میکردیم باید خانهی خوبی باشد. لحظهای بعد صاحبخانه از در کناری آمد بیرون و راهنماییمان کرد به یک خانه یک طبقه، با زیرزمینی مخروبه که قرار بود بشود خانهی ما. تا دیدیمش هر دو گفتیم این چه مزخرفی بود!
حالا خارج از شوخی، پس از یک ماه گشتن و گشتن بالاخره پریشب رسیدیم به یک خانهی نسبتاً مناسب. کمی هم از مواضع اولیه کوتاه آمدیم و گفتیم خب خوب است. خسته شدیم از این همه ولگردی. همین را بپیچیم و برویم سر خانه و زندگی. راحت شویم از این بلبشو. خلاصه قرار شد فردا شبش برویم و قرارداد خانه را ببندیم و تمام!
شبش داشتم فکر میکردم پسر! واقعاً این همه گشتن و گشتن نتیجه دادها! بالاخره به یک جایی رسید. فردا صبح دل توی دلم نبود. همیشه اینجای قضیه که میرسد، حس میکنم باید یک جای کار بلنگد. این را از روی تجربه حس میکردم. بالاخره پس از بیست و نه و اندی سال، بخت و اقبال خودم را بیشتر از هرکسی میشناسم. ولی باز خودم را دلداری میدادم که نه! خب خود بنگاهی گفته فرداشب. وقتی گفته، حتماً صاحبخانه هم راضی بوده. حالا که هم ما راضی و هم صاحبخانه راضی، این وسط قاضی دیگر بیجا میکند حرفی بزند. خلاصه با همین فکر و خیالها خودم را کشاندن به عصر و عصر باز تماس گرفتم با بنگاهی. خانم بنگاهدار گفت: «باشد. دوباره زنگ میزنم به صاحبخانه و قرارومدار را یادآوری میکنم.» بعد فکر کردم دیدی گفتم؟ دیدی گفتم قاضی ایندفعه نه سر پیاز است و نه ته پیاز؟
اما، اما همیشه اینجای قضیه میلنگد. هنوز یک ربع نشده بود که «امیرکبیررر» دوباره زنگ زد. خود شخص امیر نه البته، منظورم همان خانم بنگاهدار است. دل توی دلم نبود و فکر میکردم تماس گرفته بگوید تا نیم ساعت دیگر فلانجا باشید. نفس عمیقی کشیدم و گوشی را جواب دادم.
خانمی پشت تلفن بود. صداش شده بود شبیه این پرستارهایی که از اتاق عمل بیرون میآیند. سری به تاسف تکان داد و در تکمیل سر تکان دادن گفت: «متاسفم. آقای درستکار قول خانه را به یکی از اقوامش داده و قضیه کنسل است!» راستش نمیدانم در آن لحظه چه شد و چه نشد. فقط یادم است گوشی را قطع کردم و برگشتم پیش بچههای کاج. نشستم پشت صندلی و شروع کردم ویفر پشت ویفر خوردن. از روی خشم بود یا ناراحتی، هفت هشتا ویفر را دادم پایین. واقعیت اگر معدهام پیغام افزایش مواد قندی بدن را صادر نکرده بود، یحتمل همینطور ادامه میدادم.
باز از دیشب تا امروز عصر را هم نمیفهمم چه کردهام. هیچ چیز توی ذهنم نیست. فقط یادم است ساعت چهار و چهل دقیقهی عصر یادم افتاد باید بروم کاج. بلند شدم و نیمچهچایی توی فلاسک را سر کشیدم و سوار بر دوچرخه راه افتادم. دروغ چرا، بوق و وابوق(!) بود که پشت سرم میشنیدم. به قول قدیمیها «صد بار رمضان، یک بارش هم شعبان!» صد بار منِ دوچرخهسوار به خاطر ماشینها ترمز زده و ایستادهام. حالا یکبارش هم ماشینها پشت سر من قطار شوند و راهشان چند ثانیه بند بیاید. اصلاً گور بابای ماشینها.
باز مجبورم بنویسم: خلاصه و بحث را کوتاه کنم. خلاصه آمدم کاج و سه چهار ساعتی را نشستم. کمی کلیپ دیدم، کمی کتاب خواندم و کمی با «ب» و «آ» حرف زدم. اینطور شد که رسیدیم به ساعت هشت.
هشت بود که از کاج زدم بیرون. حس میکردم توی این سه ساعت یک سری چیزها فرق کرده. لااقل دیگر خشمگین و ناراحت نیستم. بین راه به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه: «چرا آن مردکِ خرفت وسط فینال آسیا باید با دست توپ را میزد؟» به اینکه: «کاربرد انتگرال در زندگی چیست.» به اینکه: «چرا آثمیلان داریم، اما آثچلسی نداریم.» به اینکه: «چه پیشنهادی به خریدار وبلاگ بدهم تا خودش برود و پیداش نشود! یا اگر پرروبازی درآورد، لااقل قفلی از قفلهای زندگیام باز کند.» (خیالتان راحت! یک پیشنهادی دادم که طرف رفت و جواب پیام را هم نداد.) به اینکه: «جا و مکان یک خانه آنقدر هم مهم نیست. مهم این روزهاست که میگذرد و میشد بهتر از آنها استفاده کرد.»
توی همین فکر و خیالها بودم که هندزفریِ گوشم از شماعیزاده پرید به سمت خانم حمیرا. ریتم همه چیز به یکباره آرام شد. انگار از آبشار نیاگارا رسیده باشی به ساحل خلیجفارس. چیزی شبیه آرام شدن ذهنم در آن لحظهها. من بلند بلند میخواندم و خانم حمیرا زیرلب همراهی میکرد: دلم خسته از عالم، دیگه از همه سیره، ولی با همه درداش برا چایی میمیره. برا چایی میمیره. چه حالی دارم امشب، یه سرگردون تنهام. یه سرگردون پهنَنَنَنَنَم، یه سرگردون رسوااااام. میشه کتف تو بود و تو رو با یه نظر دید. به دنیای ستمگر، هنوزم میشه خندید. هنوزم میشه خندید. هنوزم میشه خندید. هنوزم….
پ.ن: خیلی خود مهمپندار عکس امروزم را گذاشتهام به عنوان تصویر شاخص پست! همین است که هست.
سلام و درود آقاگل عزیز
یه سرگردون پهنَنَنَنَنَم :)))
البته اگر ب ویفرخوردن همینطور ادامه بدی بیشک پهنَام میشی سعید جان !
یکی از عذابآورترین کارهایی ک دوست ندارم دیگه انجام بدم همین اسبابکشی کردن هست :((
امیدوارم ک هرچی زودتر بتونی ی خونه پیدا کنی !
اینم اگر نخوندی بهت توصیه میکنم حتمن بخونش !
http://dialogt.info/wp-content/uploads/2016/02/Greogan_Giri.pdf
شاد و سلامت باشی