فوتر کمک
وقتی به سعید یکی دو سال پیش نگاه میکنم، آدمی را میبینم که دغدغههای متعددی داشت. از دغدغهی ادبیات گرفته تا دغدغهی زبان مادری و دغدغهی تفکیک زباله و محیط زیست. حالا اما وقتی به خودم نگاه میکنم، یک آدم بی دغدغه را میبینم. آدمی که دیگر چیزی برایش اهمیتی ندارد. همین است که دیگر نه از زبان مادری حرف میزند و نه از تفکیک زباله. اینها به خودی خود برایم مهم هستند. هنوز هم سعی میکنم تا جای ممکن زبالهها را تفکیک کنم و مواد قابل بازیافت را برای آقای بازیافتی نگه دارم. اما اینکه شب و روز فکرم را مشغول کند و دربارهاش با دیگران صحبت کنم، نه. واقعیت دیگر نه حوصلهاش را دارم و نه کلمهها در زبانم میچرخد. راستش این روزها به «ح» حسودیام میشود. به «ز» هم. به «ف» و «نون» هم.(اسمها را مختصر نوشتم. چون نمیدانم از اینکه اسمشان را ببرم راضی هستند یا نه. – توضیح از نگارنده.) سادهاش کنم، درکل به آدمهای دغدغهمند حسودیام میشود. آدمهایی که موضوعی برای پیگیری دارند و هنوز آنقدر انرژی دارند که برایش وقت بگذارند و ساعتها دربارهاش با دیگران بحث کنند. من دیگر چنین آدمی نیستم. مدتهاست از بحثها فرار میکنم. مدتهاست تا جایی صحبت از سوژههای روز میشود، چپ و راستم را نگاه میکنم و اگر راهی هم برای فرار نباشد، توی گوشم هندزفری میچپانم و پناه میبرم به آهنگهای شماعیزاده. نمیدانم اینها را برای چه مینویسم و از اساس قرار است یک اعتراف نامه باشد یا چه! فقط برای یک لحظه همهی اینها از فکرم گذشت و شروع کردم به نوشتنش. باز بخواهم به اعترافم ادامه دهم، باید بگویم این روزها حتا دغدغهی داستان هم ندارم. اگر روزگاری به دنبال کتاب خواندن بودم و به دنبال مقاله نوشتن برای این سایت و آن مجله، حالا دیگر حوصلهی این کار را هم ندارم. نشانهی بارزش اینکه نزدیک سه هفته بود سر کلاسهای داستان حاضر نمیشدم و هربار برای خودم دلیل مسخرهای میتراشیدم و این غیبتها را توجیه میکردم. نشانهی بارزترش اینکه سه کتاب از نشر برج به دستم رسیده و باید برایش مرور کتاب بنویسم و حتا یک صفحه هم از این سه کتاب را نخواندهام. بدتر از همهی اینها، نزدیک به دو ماه است که یک سوژه توی ذهنم وول میخورد و هربار قبل از اینکه به داستان تبدیل شود، خواب توی چشمانم میدود و بعد هم رهایش میکنم تا روز و روزگاری دیگر. اگر همینطور ردپای اعترافها را بگیرم و پیشتر بروم، میرسم به اینکه این (آوردن دوتا این در یک خط هم از بیحوصلگی است احتمالاً) روزها اگر اجباری بالای سرم نباشد، کاری را پیش نمیبرم! از پست کردن کتابهای سروتاب گرفته تا پختن نهار و شام. که اگر خودم تنها بودم، لابد این را هم رها میکردم و قناعت میکردم به یک بیسکوییت ساقه طلایی ساده. چیزی شبیه سعید پنج شش سال پیش که سه روز و سه شب را در خوابگاه با چند بیسکوییت ساقه طلایی و چایی دوام میآورد، فقط برای اینکه حوصلهاش نمیشد از خوابگاه بیرون برود و خب در تنهایی کسی هم نیست که غر بزند و از گشنگی یا چیزی نخوردنهات ایرادی بگیرد. تنها چیزی که این روزها هنوز پابرجا مانده، این شوق خوردن چایی است؛ که از یاد نرفته و نمیرود انگار. همین حالا یک ماگ سیاهرنگ روبرویم گذاشته و پر شده از این مایع حیاتبخش. هدیهای است قدیمی از یک دوست قدیمیتر. وقتهایی که چایی داغ تویش بریزم، یک مصرع خاص رویش پدیدار میشود که تودهنی محکمی است برای روزهای ناامیدی و خستگیِ محض. اما به حال و هوای این پست خیلی نمیخورد. شاید هم چون دوست ندارم حالا تودهنی بخورم از نوشتنش ابا دارم. بگذریم. از چایی گفتم و از شعر و همین باعث شد یاد یک شعر کوتاه از احمدرضا احمدی بیفتم. خب حالا که قرار نیست این متن به نتیجهگیری خاصی ختم شود، شاید برای جمع کردن این کلمات بیهوده بد هم نباشد:
ما
سرانجام
مجبور شدیم
بر فراز فنجانهای چای
پرواز کنیم.
«احمدرضا احمدی»
همین.
روز و روزگار خوش.
حقیقت اینه که تو هم از دور، انسان دغدغهمندی به نظر میای؛ حتی همین حالا که نظری مخالف این نسبت به خودت داری، اگر که تعریف دغدغهمندی طبق چیزی که نوشتی پیگیری کردن یک موضوع به شکل جدی همراه با وقت و انرژی گذاشتن باشه. نکتهای که هرازگاه باید به خودمون یادآوری کنیم اینه که ما ربات نیستیم که طبق برنامهای که برامون نوشته شده بدون توقف پیش بریم. خستگی و نفستازهکردن هم بخشی از طبیعت ماست. شاید اینروزها در حال طی کردن این مرحله هستی.
چیزی که ترس دارم ازش، موندن در این مرحله است. حرفی که زدم برای یکی دوماه بود و خب، در نظرم یکی دوماه خیلی طولانی اومد راستش.
شاید همین که به یاد میاری انسان دغدغهمندی بودی، نشانهای از این باشه که هنوز هم از اصل خودت درو نشدی و شاید یه مدت استراحت لازم باشه برای شروعی پر انرژیتر
و صد البته که هیچ نوشیدنی دیگری مثل چای نمیتونه انسان رو در روزهای سخت یاری کنه… بنده هم به شخصه روزگارانی رو با چای سر کردم…
آره. گمانم دور گردون چند وقتیه بر مرادم نمیچرخه. پس وقتشه که کمی رهاش کنم. بشینم کنار. به استراحت و تفریح. تا باز برگرده به روال ساده و عادی.
.
روایت داریم که میگه:
چون چای را با روی لطیف تو نسبتی است
ای جان عاشقان منم از عاشقان چای! 🙂
به نظرم خیلی هم چیز عجیبی نیست اینکه داری میگی! این دورهها همیشه توی زندگیمون میاد و میره! یه وقتا حتی میاد تا مدتها نمیره! دوبار که فرندز رو از اول ببینی چار روز (اعداد در ادبیات دقیق نیستن، منظورم هرچند روز که لازمه) که نودل بخوری و ساقه طلایی میگذره. مثل همهی روزای دیگه و دورههای بیتفاوتی دیگه گذشت ( عمرمون رو میگم).
بین خودمون بمونه. اینکه کامنتها رو اینجا بذاری برام دلچسبتره. 🙂
میدونی مشکل کجاست؟ اینکه وقتی بزرگ و بزرگتر میشی، مسئولیتهات بیشتر و بیشتر میشه. وقتی مسئولیت داشته باشی، دیگه نمیشه راحت ول کرد و نودل و ساقه طلایی خورد و این دردآورده.