فوتر کمک
این روزها افتادهام توی یک حلقهی امید و ناامیدی. آنقدر زندگی برایم سرعت گرفته و روی دور تند افتاده که گاهی فکر میکنم بیست و چهار ساعت هم برایم کم است. یک وقتهایی فکر میکنم کاش یک روز حداقل ۳۶ ساعت بود. شاید اینطوری میشد به کارهای بیشتری رسید و زندگی بهتری داشت.
چیزی که برایم مسخره است، این است که همین من یک ماه پیش میگفتم بیست و چهار ساعت در روز برایم زیاد است و دوست دارم این روزها زودتر بگذرد و رد شود. راستش حاضر بودم بخشی از ساعتهای شهریور و مهر را ببرم و بندازم جلوی سگ! ولی عوضش آبان ساعتهای بیشتری داشته باشم. حیف، حیف که نمیشود.
چند وقت پیش ع یک حرفی زد، که اگرچه از روی شوخی بود، اما گاهی به آن خیلی عمیق فکر میکنم. حرفش این بود که: «نمیشود همه خرها را برد پشتبام!» همین. همینقدر ساده و بیمفهوم در لحظهی اول. اما مسئله اینجاست که خرها همینطور که روی پشتبام میروند، پایین آمدن را بلد نیستند. حالا چه ربطی به اینجا و سرشلوغیهای این روزها داشت؟ در حقیقت منظور ع این بود که تو نمیتوانی چندتا کار را در لحظه مدیریت کنی. نمیتوانی افسار همه خرها (کارها) را دست بگیری و ببری پشت بام. اگر ببری هم، موقع پایین آمدن هزار و یک دردسر تازه خواهی داشت. حالا اینطور که چهار پنج دغدغهی کلی را ریختهام روی سر خودم، گهگاه به خرها هم فکر میکنم. به اینکه آیا بهتر نبود فقط یکی دو دغدغه را میداشتم و پیش میرفتم؟ چیزی شبیه همان شهریوری که ساعتهای روز از سرم زیاد هم بود.
این روزها کارهای رابین یکی از دغدغههای فکریم است، یاد گرفتن سئو و درگیر بودن روزانه با بازاریابی یکی از دغدغهها، سروتاب هم آن گوشهها برای خودش دغدغهای شده و از اینکه فرصت نمیکنم برایش وقت بگذارم، اعصابم خط خطی است. کنارش دغدغهی خانهی کاج را هم اضافه کردهام که دو روز در هفته وقتم را خواهد گرفت. حالا همه اینها هست و یک سری چیزهای دیگر هم، که خب بخشی را مجبورم خودسانسوری کنم و بخشی هم جایش اینجا نیست.
تمام اینها باعث شده تا به یک حالت ناپایدار برسم. به حالتی که نمیدانم قرار است فردا چه اتفاقی بیفتد و پسفردا چه کاری را بایستی انجام دهم. البته این به خودی خود بد هم نیست. در لحظه زندگی کردن، برایم مثل در لحظه نوشتن است. مثل همین نوشتههای بالا، که میدانم سر و تهش را بزنی هم، چیزی از آن در نمیآید. اما یک حُسن دارد و آن آرام شدن ذهن نویسنده است. خب چه چیزی بهتر از این؟ زندگی در لحظه هم شبیه همین است. لااقل میدانی که در روز وقتی برای فکر کردن به بیچارگی این روزها نداری. خب همین هم خوب است. دروغ چرا، اگر صادقانه بخواهم بگویم، این روزها را هزار برابر بیشتر از شهریور دوست دارم. گور بابای سرشلوغی!
پ.ن: داشتم آهنگ مرداب را میشنیدم. دوست عزیزی بازخوانیاش کرده و برایم فرستاده و بسیار دوستش دارم. همین شد که عنوان را از روی آهنگ مرداب برداشتم. ارتباطش با متن هم همین در لحظه انتخاب شدنش است. وگرنه از نظر محتوا شاید خیلی هم مرتبط نباشد.
مثل درستیه. دلیل خیلی از روزهایی که عین چی تو گِل میمونیم دقیقا همینه.
این ترک رو اون روز سر کلاس پخش کردم و بچهها هم دوسش داشتن:)
این آهنگ شماعیزاده به نظرم آندرریتد آهنگهاشه. هنوز هم یه روزایی میام و گوشش میدم.