فوتر کمک
یکی از کارتونهای موردعلاقهام در کودکی تنسی تاکسیدو بود. ماجرای یک پنگوئن و یک گراز دریایی (من فکر میکردم شیر دریایی است، ولی ویکیپدیا نظر دیگری داشت) که ماجراهای عجیب و غریبی را در باغوحش تجربه میکردند. راستش در این کارتون یک شخصیت محبوب هم داشتم. «آقای ووپی، پروفسوری که جواب همهی سؤالها را میداند». آقای پروفسور البته یک عیب اساسی داشت. مردی بود بینظم که همه چیزش را توی یک کمد نگهداری میکرد و هرباری که در کمدش باز میشد، تمامی وسایلش میریخت بیرون.
حالا چرا یاد آقای ووپی و کمدش افتادم؟ چون یک شباهت ریزی بین خودم و آقای ووپی احساس میکنم. راستش من هم داخل اتاقم یک کمد آقای ووپی دارم. کمدی که همه چیزی توی آن پیدا میشود. از قرص ویتامین دی و استامینوفن گرفته تا کتابهایی که مربوط به سروتاب است و آنجا انبار شدهاند. از این کمد به عنوان کمد لباسی هم استفاده میکنم. تازه اگر نگاهی به گوشهی سمت راستش بیاندازید، میتوانید یک قلک قرمز پلاستیکی هم ببینید که داخلش پر است از سکههای پنجاه تومانی تا پانصد تومانی. سکههایی که راستش دیگر نمیدانم قرار است به چه کاری بیاید. قلک داشتن از عادات دیرینهام است. توی خوابگاه هم یک ظرف فلزی داشتم که حکم قلکم را داشت. هرباری که پول خردی ته جیبم بود، میریختم توی قلک. توی خوابگاه این ظرف فلزی کم کم حکم جا پولی را پیدا کرد. طوری که همهی بچههای اتاق پول خردهایشان را خالی میکردند توی ظرف. هروقت هم کسی نیاز به پول خرد داشت، باز از توی همان ظرف برمیداشت. قلک پر خیر و برکتی هم بود. یادم است یک آخر هفته شد که سه نفر جوان ۱۹-۲۰ ساله، توی اتاق بودیم و ته کارتهای بانکی هیچکداممان دو هزار تومان هم پول نبود. این شد که زدیم به قلک مذکور و هرچه سکه تویش بود ریختیم بیرون. عدد دقیقش یادم نیست. اما حدود سه هزار تومان سکه از تویش درآوردیم و با همان سه هزار تومان شش تا نان و هشت تا تخم مرغ و دو تا هم سیب زمینی گرفتیم. صحنهای که سکهها را قل دادیم روی میز پیشخوان فروشنده هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. فروشندهی بینوا مغزش تا چند ثانیه ارور میداد و بعد که پیغام خطایش رفع شد، شروع کرد به شمردن سکهها. آنقدر خندید که سه بار عدد سکهها از دستش در رفت و آخر کار اشاره کرد فقط بردار و برو. برو و بیخیال. هرچی بود بود.
راستش آدم وقتی به خودش قول میدهد روزی حداقل پانصد کلمه بنویسد، میافتد به روده درازی. نتیجهاش هم میشود اینکه داشتم از کمد آقای ووپی میگفتم و رسیدم به قلک خوابگاه. امشب یکی از بچهها تماس گرفت که شب میآیم دنبال کتابهام. گفتم قدمت سبز. بیا بشینیم چایی بیسکوییت بزنیم. آمد. نشستیم و چایی خوردیم و بحث رفت سراغ کتابهای سروتاب. گفتم بخشی از کتابها داخل کمد است. گفت میشود نگاه کنم؟ کمی تردید کردم و عاقبت گفتم کمدم کمد آقای ووپی است. دیگر خود دانی. همین حالا گفتم که حفظ ظاهر نکرده باشم. اول باورش نشد، اما همینکه در کمد را باز کرد و با صحنهی دارو و کیف و کفش و لباس (وارد جزئیات نشوم بهتر است. لااقل دوزار آبرویم حفظ شود.) و کتاب روبرو شد، خندهاش گرفت. گفت خدایی هم بیشباهت نیست. خلاصه چندتایی کتاب برداشت و بعد هم نشستیم به چایی و قهوه خوردن و آخر شب هم رفت که رفت. آمدن و رفتنش اگرچه خیلی یکباره بود، اما لااقل بهانهای شد برای نوشتهی امشبم. بهانهی خوبی بود. اصلاً تا باشد از این بهانههای خوب.
یادمه دو تا هم کنسرو خریده بودین:)
دیگه اونقدر این خاطره رو گفتی باید تکمیلش کنیم برات:))
قلک داشتن خیلی خوبه. منم یکی دارم تو کمدم. ولی یادم میره پرش کنم:)))
تنها باری که شروع کرده بودم به پر کردنش، یه جای خیلی خوبی به دردم خورد و تونستم باقی موندۀ پول گوشی رو از توش بکشم بیرون:)
قضیه همینه که هربار میگی دیگه دورت سر اومده مربی. 🙂
خاطراتم داره کم کم تکراری میشه و برای آدمی که اغلب یک گوشه نشسته، خب با این تکرار در تکرار سخته دوباره خاطرات جدید بسازی.
.
اوه. با پول قلک پول گوشی دادی؟ نه دیگه ما تهش همون خرید آخر هفته بود. بقیهاش خرج کرایه تاکسی و ظرف یک بار مصرف و اینا میشد. 🙂
نه بابا گفتم باقیمونده پول گوشی:)
یک میلیون و هشتاد و پنج تومن شده بود.
یه تومن تو حسابم داشتم، هشتاد تومن از قلک در اومد.
من حداقل برآوردم نیمی از پول گوشی بود. 🙂
🚶♀️ از این نظم دهنده ها بگیرین یکم مرتب تر بشه.
+ :)))))) از اینجا تا مغازه ی اقاهه پرانتر.
منم این داستان پول خورد رو موقعی که خوابگاه بودم اجرا میکردم. یدونه قلک داشتم که اسکناس و سکه میریختم توش منتها من زیاد پول نقد ندارم فلذا در اخر نهایتا ۱۰-۲۰ تومن در میومد از توش در بهترین حالت. البته روندی که گاهی طی میشد این بود یادمون میومد قلک داریم و دوستم پا میشد سکه های همه رو جمع میکرد میریخت توش
خب دیگه. مال ما هم همین بود. 🙂
پول خردهای بقیه رو هم میگرفتم و میریختم توی همون قلک. خودشون هم البته بعضی وقتا میرفتن سر قلک. 🙂
نمی دونم من زیادی غمگین شدم یا واقعاً پست های اینطوری که حس خوب به آدم بده دیگه کم نوشته می شه. 🙂
نمیدونم. راستش سعی میکنم هرچی از ذهنم رد میشه رو ثبت کنم. خوشحالم این حس و حالی که در من هست، در پست هم گهگاه جاری میشه.