فوتر کمک
یک چیزی که نمیتوانم درکش کنم، این است که جدیدن زمان از دستم در میرود. قبلترها اگر با کسی قول و قراری میگذاشتم، لااقل پنج دقیقه زودتر حرکت میکردم و چند دقیقهای هم زودتر به محل قرار میرسیدم. این روزها اما انگار زمان به تندی میگذرد و رسیدن به موقع شده است کار حضرت فیل. مثال بارزش همین قرارهای کوه یکشنبه است. یکشنبه عصرها با جمعی دوستانه میزنیم به دشت و دمن و یکی دو ساعتی را راه میرویم و بعدش چایی میخوریم و شاید نان و پنیر و خیار گوجهای. در آخر هم برمیگردیم خانه و باز تا هفتهی بعدی دلمان را صابون میزنیم برای همین دو سه ساعت دورهمی دوستانه. حالا مسئله اینجاست که هربار از صبح زمان و مکان حرکت را جویا میشوم و با خودم عهد میکنم که ایندفعه دیگر دیر نرسیم! اما دقیقاً هربار ده دقیقه، بیست دقیقه دیرتر از زمان تعیین شده میرسیم و خب، کُفر آقای دکتر را هم درمیآوریم.
امروز همینطور که از گرمای هوا و راه رفتن عرق میریختم، به دکتر گفتم اینها عرق شرم است و به جان خودم نباشد، به جان بچهی نداشتهام میخواستیم زودتر بیاییم و نشد. حالا دارم عرق شرم میریزم. دکتر هم نگاه معناداری کرد و گفت بریز! حالا نشستهام و فکر میکنم چه شد که اینطور شد. برای من که همیشه سر وقت میرسیدم، برای من که همیشه از سروقت نیامدن آدمها شاکی بودم، چه چیزی عوض شده که حالا سر وقت رسیدن برایم شده یک دغدغه و یک چیز نشدنی. عجیب است. عجیب.
مسیری که امروز رفتیم، مسیر کوتاهی بود و در نهایت به دشتی ختم شد با چند درخت و یک سگ. سگ را که دیدم، دچار یک دژاوو (همان آشناپنداری) شدم! یادم آمد چندین سال پیش با گروهی به نام رستا همین مسیر را آمده بودیم. آمده بودیم و باز همین سگ یا شاید سگی شبیه این سگ دور و اطرافمان میپلکید. عجیب اینکه وقتی خواستیم مسیر را برگردیم، سگ گوشبریده پشت سرمان شروع کرد به آمدن. قدم به قدم مسیر برگشت را با ما آمد تا رسیدیم به ماشینها. وقتی مینویسم دژاوو، واقعاً دژاوو بود. چون بار قبل هم باز همین اتفاق افتاده بود و سگی که در محوطه بود تا پای مینیبوس آمده بود و بعد ما رفته بودیم و سگ باوفا مانده بود همانجا.
در مسیر برگشت دلمان شادی خواست. دلمان خواندن و همخوانی خواست. زدیم زیر آواز و دورهم با «ای ساربان» را همخوانی کردیم و بعدترش رسیدیم به آهنگهای شادانهای مثل «خونهی مادربزرگه» و «خوشحال و شاد و خندانیم» تا اینکه رسیدیم به ماشینها. بسی خوش گذشت و از این خوش گذشتن خوشحالم. برای همین است که یکشنبههای کوه را دوست دارم و برای رسیدنش لحظه شماری میکنیم. برگشتنی هم رفتیم جایی و نشستیم به بستنی خوردن و آش خوردن تا بلکه غم دنیا را بشورد و ببرد و حالمان خوشتر شود.
حالا که اینها را مینویسم، یاد مثلی افتادم که گمانم مادربزرگم از آن میگفت. اینکه وقتی شادی زیاد باشد، غم کمی دورتر کمین میکند. چیز بعیدی هم نیست البته. گردش دوران است و مدل سینوسیاش. یک روز خوب است و روز بعدش شاید خوب و شاید بد. بگذریم. حالا که میشود از خوشی امشب لذت برد، بگذار لذتش را ببرم. گور بابای گردش دوران و مدل سینوسیاش.
همین.
شاید دلیلش همون تکراره. تو کار و زندگیات محدود شده به اتاقت.
باید از این تکرار ملالآور یه جوری رها بشی.
مثلا فکر یه محیط کار اشتراکی باشی. از این جاهایی که یه میز و صندلی و پریز رو اجاره میدن مثلا. اینجوری کمکم به روال سابق برمیگردی.
آدم وقتی کلا یه گوشه نشسته زمان و مکان فراموشش میشه.
یکشنبه برای من یادآور داستانخوانی خونه ساراست. دلم تنگ شده براش.
امیدم به اینه که زودتر کتابخونهها باز بشه. بعد میشه رفت و چند وقتی رو توی کتابخانهها گذروند. نت گوشی هم که هست. مشکلی نخواهد بود.
من البته یادم نمیاد اخرین بازه ی زمانی ای که سر وقت می رسیدم چه زمانی بود منتها یکی از دلایلی که من دیر میرسم اینه که بعضی وقتا تا لحاظ اخر هم نشستم پای لپ تاپ که مثلا یکاری رو پیش ببرم.
این دیر رسیدنه کلاً یک اتفاق جهانی شده مثل اینکه. :))
به نظرم برداریم همه کارهامون رو بندازیم برای نیم ساعت دیرتر. شاید ساعتهای همه تنظیم شد.
لبخند شدم. 🙂 و اگه آدم حسودی بودم باید می گفتم حسودیم شد! :))
حسودی خیلی هم خوب نیست. بیخیال 🙂
ارادت.