فوتر کمک
پانصد میلیگرم استامینوفن را انداختهام بالا و یک لیوان آب خنک هم رویش. این دومین استامینوفنی است که امروز میخورم و دریغ از اندکی تاثیر. تمام بدنم بیحس شده و گهگاه سرم گیجاگیج میرود و همه چیز در اطرافم به دوران میافتد. درد بیماری کم بود، درد ماسکش کم بود، باید درد واکسنش را هم بکشیم حالا. شبیه این فرمهای دایرهای از انتها شروع کردم به گفتن! برگردم به اول صبح و ماجراهای امروز.
از برکات یک ساعت اضافه شدن به شبها همین بس که امروز با روشنای هوا از خواب بیدار شدم. گمانم این بود که باید هشت، هشت و نیم باشد. نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز نیم ساعتی مانده به هفت. شاد شدم از اینکه بازهم میشود خوابید. بیخیال خوابیدم و این یک ساعت خواب اضافه، به اندازهی سه روز خوابیدن حالم را خوش کرد. بماند که این حال خوش خیلی هم دوام نداشت. از یکشنبه تا همین امروز، هرروز صبح یک مسیر تکراری را رکاب زدهام و برگشتهام خانه. رفتهام تا ساختمان سلامت محله تا بلکه یک شمارهی ملی را ثبت سیستمش کند و بتوانم واکسن بزنم و هربار یا کارمندش نبوده یا روز زوج نبوده یا سیستم ثبت احوالش قطع بوده و یا هزار و یک چیز دیگر. امروز هم باز همین قصه تکرار شد. اینبار با قطعی سامانه و نداشتن اینترنت. خانمی که پشت سیستم نشسته بود، رو کرد به ما و گفت نمیشود! بروید شنبه بیایید. دروغ چرا، دلم میخواست همان لحظه ترازوی دیجیتالی را بردارم و بکوبم توی شیشه. بعد هم مانیتورش را پرت کنم توی کوچه جلوی سگها. اگر یک اثر کارتونی بودم، لابد از سرم دود بلند میشد. گفتم نمیشود کاری کرد؟ گفت برو اگر درست شد زنگ میزنم. که نزد و عاقبت دوباره خودم بودم که تماس گرفتم. کوتاهش کنم، بالاخره زنگ و وازنگها جواب داد و ثبت سامانهی سیب شدم و سیستم مرا به رسمیت شناخت. همین شد که لباس پوشیده و نپوشیده، رفتیم تا بیمارستان و پس از یک هفته صبر و شکیبایی و توی دل فحش دادن، واکسن زدیم و برگشتیم.
خلاصه از سر شب دراز کشیدهام روی تخت، پتو را تا بیخ چانه دادهام بالا و گهگاه مثل بید میلرزم. دیگر اینکه هر نیم ساعت، یک ساعت، اشیاء اتاق به دوران میافتد و یکی دو دور میچرخد و باز ثابت میشود. حالم درست شبیه حالتی است که تازه از اتاق عمل بیرون آمده باشی. گویی اثر داروی بیهوشی رفته و اندک اندک دارد همه چیز اطرافم جان میگیرد. حالا هم که یک استامینوفن ۵۰۰ انداختهام بالا و دارم به این فکر میکنم که خدا بیامرزد مخترع استامینوفن را و بعد هم لابد خدا بیامرزد شرکت داروسازی اسوه را!
سعید من چهقدر از خوندن روزمرگیها لذت میبرم. از همین بالا و پایینیهای روزانه که آدم نمیدونه تهش قراره چی بشه. شبیه یه داستان جدید و نیمهتمومه که باز فردا باید ادامهاش نوشته بشه.
ارادتمند. 🙂
بضاعت منم در روزانه نویسی در همین حده. لامصب مسکوب روزانههاش رو بخون. کیف میکنی. در برابر اون من ذرهای بیش نیستم.
حس میکنم خودت هم میدونی که سعیدی که مینویسه چقدر برام جذابتره. اینکه سر و کارش با نوشتنه و کتاب خوندن باعث میشه بیشتر از قبل محترم باشه برام:)
از اینکه دغدغه داشته باشی برای نوشتن خوشم میاد. منتظر ادامه این پستا هستیم هیچ جا نمیریم همین جا هستیم.
تلاش میکنم جا نزنم و ادامه بدم. 🙂
البته کماکان بگم که برای من پنجشنبه جمعه نیمهتعطیله. :دی
مرسی که پیگیرانه میخونی. انرژی میده بهم.
چالش چهل روزه تعطیلی نداره مرد:)
حداقل این دیگه مال منه بذار قانونش رو من بذارم:)