فوتر کمک
جمعه صبح به جدول مسابقات جام جهانی فوتسال نگاه میکردم و گمانم این بود که خیلی راحت تا نیمهنهایی بیاییم بالا. بازی با ازبکستان به نظرم بازی راحتی میآمد و فزافستان هم تیمی نبود که ترسی از آن داشته باشیم. همه چیز روی کاغذ ساده بود. ازبکستان را مثل آب خوردن میبردیم و بعد هم قزاقستان را شاید کمی سخت، اما باز شکست میدادیم و میرفتیم بالا. تازه حساب نیمهنهاییاش را هم کرده بودم. امید داشتم پرتغال برندهی جدال با اسپانیا باشد. در نظرم پرتغال تیم بهتری بود برای رویاپردازی و برای امید داشتن به برد.
امشب درست پیش از بازی فکر میکردم برد خیلی هم دور از دسترس نیست. امید داشتم خیلی راحت قزاقستان را ببریم و برویم بالا. پیشاپیش حواسم به نیمهنهایی بود و بازی با پرتغال؛ که چطور میشود پرتغال را برد و اینبار یک فینال جهانی را تجربه کرد. به همهی اینها فکر میکردم و وقتی توی نیمهی اول دو بر صفر پیش بودیم، امیدم بیشتر و بیشتر هم شده بود.
در نیمهی دوم اما ورق یکباره برگشت. توپ بیشتر دست قزاقستانیها بود و ما درحال دفاع. توپها یکی یکی میرفت سمت دروازه و با کمی چاشنی شانس و ایستادگی راه به جایی نمیبرد. با این همه در مسخرهترین لحظه و به مسخرهترین شکل ممکن توپ قل خورد و رفت گوشهی دروازهی ما! بازی دو یک بود و حالا ترس همنشین امید شده بود.
اگر تا همین یک دقیقهی پیش امید به پیروزی زنده بود و نفس میکشید، حالا کمرنگتر شده بود. ترس کم کم داشت جلو میآمد و همنشین امید میشد. دعا دعا میکردم گل سوم را بزنیم و خیال خودمان را راحت کنیم. اما آنقدر توپ را به در و دیوار زدیم، تا توپ دوم هم به سادگی اولی آمد و رفت توی دروازهی ما. بازی دو دو بود و حالا ترس جای پایش را مستحکمتر کرده بود. نیمی از ذهنم رفته بود سراغ خاطرات قدیمی. از اخراج پولادی در بازی با عراق تا ول کردن مسی در دقیقهی ۹۳ و حذف از جام جهانی روی توپی که به راحتی ممکن بود گل شود و نشد. به جام ملتهایی که باید یک پای فینالش میبودیم و اشتباهی بچهگانه همهی آرزوهایمان را به سخره گرفت.
توی همین فکر و خیالها بودم که توپ سوم هم آمد و چسبیده بود به تور دروازه. سه دو به نفع قزاقها. حالا بازندهی بازندهها بودیم و همه چیز مسخره. همه چیز. دو دقیقه تا پایان و حالا نه فقط دو گل جلو نبودیم، که باید میجنگیدیم برای کشاندن بازی به تساوی! برای زنده ماندن! برای امید داشتن به وقتهای اضافی. ثانیهها یکی یکی کم میشد و ما زورمان گویی آنقدر نبود که یکبار دیگر گل بزنیم.
نشد. عاقبت نشد که بشود و بازی را باختیم. یک باخت حرص درآر دیگر، که از حالا تا سالها بعد باید حرص و حسرتش را بخوریم. درست مثل باخت مزخرفمان به عراق یا اگر دنبال مثال فوتسالی باشم، مثل باخت به ایتالیا در سالهایی که وحید شمسایی هنوز بود و حسین شمس هم نیمچه سکتهای کرد. سال ۲۰۰۸. (اینکه چنین خاطراتی را بیاد بیاورید، عجیب است. وگرنه، اگر یادتان نیست، خیلی جای نگرانی نیست.)
حالا یکی دو ساعت از بازی گذشته و هنوز فکر باخت رهایم نمیکند. راستش دارم به این مثل انگلیسیها ایمان میآورم. اینکه «امید تو را خواهد کشت.» شعاری که در فوتبالشان هم به شکلی نمادین مشهور است. دارم فکر میکنم باخت به خودی خود ترسناک و دردآور نیست. اما امیدی که به در بسته خورده باشد چرا! اینکه ایمان داشته باشی به برتری، امید داشته باشی به پیروزی و درنهایت با یک باخت عجیب و غریب روبرو شوی، کشندهترین عذاب دنیاست.
پ.ن: پایانبندی نداشتن متنها آزارم میدهد. اما تنبل شدهام و چیزی برای ادامه و رسیدن به یک نقطهی پایان مشخص در چنته ندارم. البته اینکه متنهای شبانه را بداهه و درلحظه مینویسم هم بیتاثیر نیست. پس اگر پایانها طوری که باشد، مستحکم نیست و به نتیجهی مشخصی نمیرسد، پیشاپیش عذرخواهم.
چقدر دنیای ورزش مخصوصا فوتبال پره از این در بسته خوردنها.
من گاهی برای فرار از اون حس شکسته، از اول بازی بنا رو میذارم رو باخت.
ولی بازم زهرش کم نمیشه.
یه وقتایی میدونی که ضعیفتری و احتمالاً باید برای باخت آماده باشی. شاید حسی شبیه بازی با آرژانتین. این طور وقتا اگر ببازی، شکست یادت نمیره و حسرتش هست همیشه. اما باز به آرژانتین باختی و زور نداره. ولی اگر به یک تیم ضعیفتر مثل عراق ببازی، تا سالها سوزش این باخت باهات میاد و ته نمیکشه که نمیکشه.
من دیشب وقتی مجری گفت ۴۳ ثانیه مونده بازی تموم بشه، از جلوی تلویزیونی که هر روز یکی دو ساعت بیشتر روشن نیست و گاهی هم همۀ روز خاموشه رد میشدم. اول از صداش فکر کردم فوتباله. بعد که دیدم سالن کوچیکه دنبال وحید شمسایی میگشتم. و همۀ اون ۴۳ ثانیه رو با امید (هم با امید، برادرم، هم با امید!) توپ رو دنبال میکردم و خداخدا میکردم بره توی دروازۀ حریف. نرفت. نشد که بشه.
نشد که بشه. انگاری دروازهی اینها طلسم بزرگی بود که باز نمیشد. عجیب بود و حیف شد. حیف.